7. از دست رفته

مرد گفت: "همه چیز تمام شد. من برگشتم." 

چمدان را روی زمین گذاشت و به سوی زن قدم برداشت. 

زن روبرنگرداند تا ببیند. در حالیکه دست ها را از پُشت به پیشخوانِ آشپزخانه چِفت کرده، تکیه اَش را به آنجا داده بود که مرد روبرویَش ایستاد و با تکان ها و نوازش های مُلایم او را به خودش آورد. 

ذهنِ زن فریاد می زد: "تکانم نده! لطفاً..." و انگار که با هر تکان هجوم خاطراتِ تلخِ گذشته اَش پیش زمینۀ چشمان َش می شد. 

ناخودآگاه پِلک بَر هم زد و دست ها را جلوی صورت َش تکان داد تا همه چیز را فراموش کند. 

نگاه َش به مرد که اُفتاد، نفرت سیاهی شد و چشمان َش را پُر کرد. پَس اُفتاد. حالا دُرُست مرد همه اَش را در بَر گرفته بود.

 برقِ هراس و شادمانی در چشمانِ مرد منزل کرده بود. زن را بلند کرد: "بهتر است حالا که برگشته اَم استراحت کنی. وقت زیاد است... دیگر نیازی نیست نگران چیزی باشی." سپس به کاسه های پخش و پَلا روی میز اشاره کرد: "دیگر حتی لازم نیست آشپزی کنی. هر روز صبح به صبح به خیابان ها بزنی تا تدارکِ یک روز بی مرا بکِشی. دیگر حتی نیازی نیست برای اسکلت های مرغ در صف بایستی و نسیه بیاوری. با فکرِ پُر از قرض و قوله پشتِ این اُجاق گازِ لَکَنده بایستی و سوپ درست کنی. من برگشته اَم. می دانی این یعنی چی؟ یعنی خوشبختی برگشته! یعنی خداحافظ غم. خداحافظ بیگاری." 

زن احساس می کرد با هر کلمه از جملۀ مرد سَرَش به دَوَران می اُفتد. با چشم های بسته دست هایش را بر روی کابینت ها می کِشید تا تعادل َش را حفظ کند. 

مرد کلمات را به سادگی بر زبان می راند در حالی که از درکِ حالِ زن عاجز بود. سَدِ راهِ زن شد و برای اولین بار حس کرد غُبار زیادی بر چهرۀ زن نشسته... 

زن با صدای گرفته شروع کرد: "هیچ می دانی پس از تو تمامِ دلخوشی های من همین بوده؟ که صبح به صبح آوارۀ خیابان ها شوم، در صف بایستم و اسکلت مرغ بگیرم تا پشتِ این لَکَنده سوپ درست کنم! اینطوری فرصت بیشتری داشتم فراموشت کنم و همینطور فرصتِ درکِ زنده ماندنم را. دیر شده... برای همه چیز. برای آواره نشدن، برای زن بودن و زنانگی کردن هایم دیر شده. دیر کردی. دیر کردنت به من فهماند در حینِ زن بودن باید همزمان مرد باشم. زن بودن از یادم رفته... برگرد!"

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
Hossein MK
۱۹ آبان ۲۱:۰۷
خیلی زیبا بود
اون تیکع اخری خیلی جالب بود : در حین زن بودن باید همزمان مرد هم باشم
ولی بازم باید یه شکر بگه و حالشو ببره ، ابن موقعیتا قسمت هرکس نمیشه

پاسخ :

ممنونم. :)
=) خب اینم نظریِ.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
About me
هر کوفتی‌اَم من‌َم. هرچقدر پُرپوچ...
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان