12. سیزده

اواخرِ تابستان بود. برگ های زردِ لِه زیرِ لگدِ کفش هایمان به ناله در آمده بود. آقای الف تَه تَهای پارک ا را انتخاب کرده بود تا روی جدول های خاکستری بنشینیم و یکبار تا همیشه جدّی ترین تصمیم زندگیِ غیر مشترک مان را بگیریم. 

شاید آن روز عصر واپسین سکانسِ سه نفره در فریم دوربین خانوادگی مان بود و ما آشکارا از سِفت و سَخت چنگ زدن به تنها ریسمانی که جمع کوچک مان را به زور و ضَرب کنارِ هم نگه داشته بود، عاجز بودیم. در اندیشۀ رهایِش از صمیمِ دل خوشحال از جریانِ رَهیدن در پوست َم نمی گُنجیدم. گاهی آن شادیِ بالاجبار نهان شده آنقدر نمود می کرد که آقای الف بی تاب و عصبی می شد. 

هر یک کِشان کِشان خودمان را از کناره ای رسانده بودیم تا یک حرف شویم. من که تا به آن روز هیچ حضور جدی ای نداشتم، از جدی شدن نقش َم متحیر بودم و کنشِ التهاب را با ناخن جویدن واکنش می دادم.

آقای الف بیش از اهتمام به منزلۀ صیانت، کندوکاو می کرد که: "راضی ای؟ تو که مرا دوست نداری... از اینکه بروی خوشحالی؟"

پاکتِ آب پرتقال را مُچاله کردم. بدور از افترا چشم هایم از فکرِ ترک آن خانه و زندگیِ ناملموس برق ناک شده بود اما با خاطرِ جمع گفتم: "بله، من دوست دارم بروم." 

م اما حرف نمی زد. اگر هم می زد مشخصاً رنگ و بوی جدّی ای نداشت. شاید به قدر من خوشحال نبود و چراییِ آن برایم خارج از درک بود.

آن روز هر طور شده بود تک نظر شدیم. آقای الف ما را ترک کرد و ما با پاکت های فشرده روانۀ سال های دور شدیم.

۰ موافق ۰ مخالف
About me
هر کوفتی‌اَم من‌َم. هرچقدر پُرپوچ...
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان