چندی ست مریم واردِ گُودِ عجیب غریب های زندگی اَم شده و دیروز دُرُست آن لحظه که راسِ ساعتِ هفت بیدار شدم و باز تصمیم گرفتم تا خرخره زیرِ پتو بروم، از شروعِ فیلمِ بعدیِ مان بی خبر بودم. عقربه های ساعت که به یازده رسید، همه ذوق های لب پَر شده اَم مرمت شد. ما که عالَم را از برنده شدن های دونفره مان باخبر کرده بودیم، قشنگ آن بود که لااقل فیلمِ برنده شدن هایمان را بازی کنیم!
کاسۀ سَرَم را اگر بشکلِ قیفِ بستنی تصور کنید، محتویاتِ مغزَم همان بستنیِ آب شدۀ مخلوطی ست که در مخیله تان هم نمی گُنجد. گاه این محتویات لاینفک به قدرِ چرندی به دستانِ بیگانه ای به هم می خورند که از مرزِ خنده های قاه قاه طور به اشک ریختن های بی کران ختم می شود. نه این که در وهلۀ نخست نخواهم بروز دهم اما حالِ خرابَم را مایۀ شرمندگی اَم می دانم. به طوری که احساس می کنم اگر بخواهم یک ساعت را صرفِ بازگو کردنِ آن کنم، مایۀ خندۀ کسی می شوم که در قرنِ بیست و یکم زندگی می کند. متوالیاً ترجیح می دهم دهانَم را ببندم و دروناً بدنبالِ راهِ فرار بگردم.
همه چیـــــــــز را گفتم و رفتم. هِی می گفتم و هِی می گفتم و آخرین بار بدونِ آن که به گفته ها نگاه بیاندازم، صفحه را که بستم، چشم هایم را هم. و با قطره های سردِ ریخته شده بازیِ خنده داری را شروع کردم. وقتی می گفت این حرف ها اصلاً خنده دار نیست، امیدوارتر می شدم. امیدوار شدنَم شبیهِ قطره ای روغن روی سطحِ آب بود. بالا می ماند. غرق نمی شد اما معلق. کم کم باز و بازتر... و رنگ پریده تر.
ترجمۀ رُمانی که هنوز معلوم نیست نه به دارِ نه به بارِ... خیلی جالب انگیز به نظر میاد. حتی وقتی قرارِ فکر کنی یک روزی... شاید... یک جایی... یک کَسی اِسمتُ ببینِ! فعلاً جهتِ حالِ خوب امیدوارم.