از امروز آقای "ش" جزء نخستینهای من فهرستبندی شد.
چرا که آقای "ش" نخستین موجودِ زندهای است که پس از دو سال آشناییِ مجازی صرفاً به دلیل امورِ کاری امروز موفق به دیدارِ حضوری با او شدم.
استرس داشتم!
استرس داشتم!
استرس داشتم. مطمئن نبودم قرار است با چه موجود زندهای مواجه شوم. معدهاَم به طرزِ اسفناک خنده داری ذوق ذوق میکرد و کم مانده بود روی پلهها عُق عُق بزنم. بخصوص که شرکت تابلوی بخصوص نداشت. زنگ زدنهای پی در پی و اشتباهاً ایستادن کنارِ درِ خانۀ مردی که نان خریده بود، از سوتیهای مضحکی بود که اگر "م" متوجه میشد هرهرَش اوج میگرفت.
نمیدانم چرا روزهای عجلهدارترم نسبت به اوج امکاناتِ یاری رسان نظیر آسانسور (!) بیاعتناترم! تا چند ساعتِ پیش ترجیح داده بودم پلههای دانشگاه را آنقدر بالا و پایین بروم که قوزکَم در آن بوتهای شق و رق به ناله بیافتد.
درِ شرکت نیم باز مانده بود. همین که در را هُل دادم، جسمِ متحرکِ نسبتاً مانوسی پس از سلام پرسید "با کی کار دارید؟". گفتم فلانی هستم و با آقای "ش" کار دارم. فامیلیاَم را به اشتباه تکرار کرد که به خنده اُفتاد. پس از هماهنگیهای لازم، "ش" یکدفعه از یک دری که معلوم نبود به کجا رسیده، آمد.
تصویرِ ویترینیِ آقای "ش" تارتر و تاریکتر از تصویرِ واقعیاَش بود. خودش دو پرده روشنتر از عکسهایش است. پیش از دیدن، داشتم فکر میکردم چشمهای تلسکوپیاَش چقدر برایم خندهدار باشد! اما پس از دیدار، با یک موجود کاملاً موجه ملاقات کرده بودم که حالِ خودم خندهدارتر بود.
شرکت در عینِ متراژ کوچک فضای همکاری دوستانهای داشت که از سالنِ اصلی جدا شده بود و چند دختر و پسر پشت میزهای کاملاً به هم نزدیک نشسته بودند. پخشِ موزیکِ ملایم از خلاقیتهای به کار بردۀ "ش" برایم بامزه بود.
"ش" از آن موجوداتِ بینهایت آرام به شمار میرود که صدای بی نهایت آرامتر به او ظاهر "مردِ زن و زندگی" بخشیده! درست عین "ن".
اگرچه هیچوقت اینگونه از مردها برایم جذابیتِ بصری نداشتند اما گفته شده این مردها در زندگی بهترند.
نهایت بازخوردِ "ش" در آن حرکات دستِ اسلوموشن وار این بود که سهواً جای استاد "د" روی برگه را امضا کرد و با خنده گفت: "مثلاً این را یکی از این بچهها امضا کرده."
و من اسلومشن وارتر دست تکان دادم که No Problem.
نگاهِ آن دخترِ پشت میزنشین مرا یادِ کارتونکهای فضولِ انیمیشنی میانداخت که از پشتِ سر به محتویاتِ موبایلِ شوهرشان سرک میکشند. دیر فهمیدم که او همسرِ "ش" است. از همان مُدل زنهایی که بعداً قرار است بشوم! چفت و بست در کمین نشسته و گوش به زنگ!
به هر حال، کُلِ کارِ من پنج دقیقه طول نکشید. آخرِ اسلوموشن بازیها وقتی کادوی شکلاتیاَم را گذاشتم نگاهِ مستربینیاَش را رویم انداخت و تشکر کرد.
باران به شدت میبارید.
داشتم به یک آسودگیِ زودگذر فکر میکردم.