34.

از امروز آقای "ش" جزء نخستین‌های من فهرست‌بندی شد. 

چرا که آقای "ش" نخستین موجودِ زنده‌ای است که پس از دو سال آشناییِ مجازی صرفاً به دلیل امورِ کاری امروز موفق به دیدارِ حضوری با او شدم.

استرس داشتم! 

استرس داشتم!

استرس داشتم. مطمئن نبودم قرار است با چه موجود زنده‌ای مواجه شوم. معده‌اَم به طرزِ اسف‌ناک خنده داری ذوق ذوق می‌کرد و کم مانده بود روی پله‌ها عُق عُق بزنم. بخصوص که شرکت تابلوی بخصوص نداشت. زنگ زدن‌های پی در پی و اشتباهاً ایستادن کنارِ درِ خانۀ مردی که نان خریده بود، از سوتی‌های مضحکی بود که اگر "م" متوجه می‌شد هرهرَش اوج می‌گرفت.  

نمی‌دانم چرا روزهای عجله‌دارترم نسبت به اوج امکاناتِ یاری رسان نظیر آسانسور (!) بی‌اعتناترم! تا چند ساعتِ پیش ترجیح داده بودم پله‌های دانشگاه را آن‌قدر بالا و پایین بروم که قوزکَ‌م در آن بوت‌های شق و رق به ناله بیافتد.

درِ شرکت نیم باز مانده بود. همین که در را هُل دادم، جسمِ متحرکِ نسبتاً مانوسی پس از سلام پرسید "با کی کار دارید؟". گفتم فلانی هستم و با آقای "ش" کار دارم. فامیلی‌اَم را به اشتباه تکرار کرد که به خنده اُفتاد. پس از هماهنگی‌های لازم، "ش" یکدفعه از یک دری که معلوم نبود به کجا رسیده، آمد.  

تصویرِ ویترینیِ آقای "ش" تارتر و تاریک‌تر از تصویرِ واقعی‌اَش بود. خودش دو پرده روشن‌تر از عکس‌هایش است. پیش از دیدن، داشتم فکر می‌کردم چشم‌های تلسکوپی‌اَش چقدر برایم خنده‌دار باشد! اما پس از دیدار، با یک موجود کاملاً موجه ملاقات کرده بودم که حالِ خودم خنده‌دارتر بود.

شرکت در عینِ متراژ کوچک فضای همکاری دوستانه‌ای داشت که از سالنِ اصلی جدا شده بود و چند دختر و پسر پشت میزهای کاملاً به هم نزدیک نشسته بودند. پخشِ موزیکِ ملایم از خلاقیت‌های به کار بردۀ "ش" برایم بامزه بود. 

"ش" از آن موجوداتِ بی‌نهایت آرام به شمار می‌رود که صدای بی نهایت آرامتر به او ظاهر "مردِ زن و زندگی" بخشیده! درست عین "ن". 

اگرچه هیچ‌وقت این‌گونه از مردها برایم جذابیتِ بصری نداشتند اما گفته شده این مردها در زندگی بهترند. 

نهایت بازخوردِ "ش" در آن حرکات دستِ اسلوموشن وار این بود که سهواً جای استاد "د" روی برگه را امضا کرد و با خنده گفت: "مثلاً این را یکی از این بچه‌ها امضا کرده."

و من اسلومشن وارتر دست تکان دادم که No Problem.

نگاهِ آن دخترِ پشت میزنشین مرا یادِ کارتونک‌های فضولِ انیمیشنی می‌انداخت که از پشتِ سر به محتویاتِ موبایلِ شوهرشان سرک می‌کشند. دیر فهمیدم که او همسرِ "ش" است. از همان‌ مُدل زن‌هایی که بعداً قرار است بشوم! چفت و بست در کمین نشسته و گوش به زنگ!

به هر حال، کُلِ کارِ من پنج دقیقه طول نکشید. آخرِ اسلوموشن بازی‌ها وقتی کادوی شکلاتی‌اَم را گذاشتم نگاهِ مستربینی‌اَش را رویم انداخت و تشکر کرد.

باران به شدت می‌بارید. 

داشتم به یک آسودگیِ زودگذر فکر می‌کردم.

۷ نظر ۴ موافق ۰ مخالف
سولانژ ...
۰۷ بهمن ۱۹:۰۳

باران به شدت می‌بارید. 

داشتم به یک آسودگیِ زودگذر فکر می‌کردم... ایجااااانم! ...

اسلوموشن بازی ... عزززیزم! ... :)

چقدر قشنگ نوشتی ... چقدر از اون موسیو شین خوشم اومد :)

و چقدر به اونطور زن بودن فکر می کنم ....

چفت و بست در کمین نشسته و گوش به زنگ!


پاسخ :

ممنون عزیزم. خیلی خوشحالم کرد نظرت! :)
فکر کنم تو کنج ذهن و ذاتِ هر جنس موثنی ی همچین زنی واسه مردی که دوسِش داره نشسته باشه! 
sorna nik
۰۷ بهمن ۱۹:۱۷
رفته بودین که استخدام بشین؟

پاسخ :

نه واسه امور اداری و امضای چندتا برگه مربوط به دانشگاه. :)
سولانژ ...
۰۷ بهمن ۲۰:۳۸
دقیقا همینطوره! ...
و خوشحالم که خوشحال شدی :)

پاسخ :

حتماً خوشحالیمُ نشر میدم. :)
XX
3>
آسـوکـآ آآ
۰۷ بهمن ۲۰:۳۹
5 دقیقه بود اما خیلی طولانی گذشت انگار . . .

پاسخ :

قبلِش شاید ولی تو موقعیت و اون بازۀ زمانی نه زیاد... حس نمیشد!
ــ یاس ــ
۰۷ بهمن ۲۲:۴۲
یه روز یه کاره ای بشیم بعد واسه چند تا امضا ببینیمت خب^ـ^ :دی =)))

پاسخ :

ای بابا =) =) 
همین الانِشم واسه من همه کاره ای و دیدنت برام افتخار! :)
منتها... امضاها انجام شده فعلاً یاس. =) 
طوریِ که بیام فقط خودتُ ببینم برم. 3>
Sabi gol
۰۷ بهمن ۲۳:۱۴
فضا رو جالب توصیف کرده بودی... 
باخوندن خط به خط نوشته ت کلشو میشد تصور کرد...
موفق باشی.

پاسخ :

ممنونم عزیزم. توام موفق باشی! 
یکم زیادی زوم رو جزئیاتَم انگار... نه تو نوشتن فقط. رو تک تکِ چیزها! 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
About me
هر کوفتی‌اَم من‌َم. هرچقدر پُرپوچ...
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان