45. خرگوش، قورباغه، وزغ و یا هرچیزِ دیگری که ما بودیم

یادم می‌آد پارسال [حتی] عیدِ خوبی نداشتم. عیدِ پُف‌کرده‌ای داشتم. با یک صورتِ پُف کرده. 

یادم می‌آد یک روز یا شب دَمدَمای عید از کِرِمِ موبر استفاده کرده‌بودم و نتیجه‌اَش آلرژی به کِرِمِ موبر که هیچ، عید، تعطیلات و هرکوفتِ ناشی از بهار شده‌بود. و فردا روز قرار بود همه به مراسمِ عیددیدنی‌ای ملحق شده‌باشیم که خیلی از آدم‌های ملحق‌شده یک سال یا بعضاً پس از سال‌ها همدیگرُ می‌دیدند. و می‌تونستم تصور کنم که شین پس از مدت‌ها ذخیره کردن و نگه داشتنِ تصویرِ شیرین از کودکی‌هایمان وقتی با صورتِ پف‌کرده‌ای که غرقِ کِرِم‌پودر شده تا سرخی‌های ناشی از تورم تشخیص داده نشوند شده‌بود وحشتزده با چشم‌های گِرد خیره می‌شد که یعنی چی و چرا؟! و من مجبور بودم برای عدمِ جلبِ توجه ساکت بنشینم. مظلوم باشم و کمتر با کسی صحبت کنم و در دل ذوق کنم که با عده‌ای از عینکی‌های خرخون که آ هم در میانِ آن‌ها به تازگی عملِ چشم انجام داده در یک‌جا عیدُ جشن می‌گیرم. همین که همه رفتند با حالتِ ترس صورتمُ از کِرِم‌پودر پاک کردم و نتیجه‌اش یک صورتِ قرمزتر و زُل‌تر شده بود که بی‌اختیار پاهام منُ از آینه به سمتِ موبایل می‌کشید تا به ت و الف و گ خبر بدهم که چه کابوسی رُخ داده. اظهارِ تاسفِ ت و گ برای آرامشِ من بس نبود. ت سعی کرد دلداری بدهد که همه‌چیز با کِرِم‌های معمول برطرف خواهد شد. 

من نمی‌دانم آن روز که مغروقِ این حوادثِ تلخ شده‌بودم آ در کجای ذهن‌َم خانه کرده‌بود. احتمالاً خوشحال از این بودم که او نبود. با شناختِ کم از آ نمی‌دانستم و روح‌َم خبر نداشت که چه اتفاقِ ناخوشایندتری می‌اُفتاد و ساده بودنِ زندگی‌اَم برای پیش‌بینیِ لحظاتِ پسین را شکر می‌گفتم. و خبر نداشتم... 

من نمی‌دانم سالِ گذشته را با چه فکر یا ایده‌ای سال کردم. من به خاطر نمی‌آورم سالِ گذشته چه‌ها گوش کردم و چه‌ها دیدم اما به خاطر می‌آورم در آن لحظاتِ ناامیدکننده‌ای که لباس‌های مُدرن می‌پوشیدم تا ساعاتی را تحت عید و بازدید کنارِ دیگران بگذرانم، گهگاه ذهن‌َم بدو بدو پیشِ آ می‌رفت و دل‌َم را قنج می‌بُرد اما آنِ دیگری تردید جایش را می‌گرفت که آیا او هم ممکن است به من فکر کند. سپس دپ‌تر از همیشه فکرم بدو بدو نالان پیشِ خودم بازمی‌گشت. غرولندکنان انتظار داشت امید داشته باشد که در میانِ آن سفرهای رفته بر دورترین نقطه از شهر و کمپ زدن‌ بر روی بلندای قله کوه به من هم فکر کند!

تاریک‌ترین لحظاتِ زندگی‌اَم را وقتِ تینیجربازی‌هایم با الف، ت و گ گذراندم. بودن‌های مهمل که هیچ‌کدامِشان بو از بودن نبرده‌بود. بودن‌های بی عاطفه‌ای بود که به قطع زمانِ خودشان طرزِ فکرِ امروز ننشسته‌بود. 

امروز اما من با  آ هستم. همان  آ که وقتِ عید فکر می‌کردم آیا او نیز به من فکر ‌می‌کند؟ که در طولِ عید غش‌وریسه‌کنان تدریسِ شب‌هنگامِ او که هیچ‌چیز سردرنمی‌آوردیم موضوع حرفِ ما بود. تهِ همه حرف‌ها آه‌کِشان فکر می‌کردم که کجاست و کِی برمی‌گردد. حرف‌های من و ت دراین‌باره کاملاً خصوصی و در محفظه شخصی بود و ما از این موضوع ذوق‌زده بودیم که گ چون به ما ملحق نشده باید از یک‌سِری موضوعات بی‌اطلاع باشد. وقتی هم که با گ مواجه می‌شدیم می‌خندیدیم و او به ما معترض می‌شد. به خاطر دارم سَر از پرده رازی برآوردم، به ت گفتم آخرین باری که  آ پیش از رفتن و خداحافظی گفت عید به سفر می‌رود دل‌َم گرفت. یک حسِ برجسته از دل‌تنگی که دوست داشت نرود و کاش می‌ماند. ت ابراز کرد که عادت شده‌بود دیگر. اما من می‌دانستم این فراتر از یک عادت است. ناامیدی مزخرف است. ناامیدی در عرضِ چندروز باعث شد به کُل بی‌خیال شوم اما امسال سالِ متفاوت‌تری را گذراندم. به خیال‌َم بزرگ‌تر شده‌اَم. اگرچه با  آ بودن جزء تصوراتِ دور از خیالِ من بود... اما من با او خوشحال‌ترین‌َم. انتخابِ بودنِ آ جزء مهم‌ترین تصمیماتِ سالِ نودوشش بود.  

با آن‌که همه‌چیز سَرِ جا نشسته‌است، پیش‌بینی و کنترلِ هیچ‌چیز در دست نیست. بی‌خبرم از آن‌چه در نودو‌هفت خواهد گذشت. شاید نودو‌هشت بیایم بنویسم اتفاقِ نادرِ دیگری افتاد که دور از فکر و تصورِ من بود. شاید هم بنویسم یکنواخت گذشت. شاید باشم. شاید نباشم. 

About me
هر کوفتی‌اَم من‌َم. هرچقدر پُرپوچ...
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان