42. اصل بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است

اصولاً این‌که فردِ وا مانده، مطرود و دلسردُ تو فلاکت و بیچارگیِ خودش مغروق کنی، اینجا [ایران] جزء تفریحات رایگان بشرِ.

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

41.

ان‌قدر حرف نزدم که صدای خودمُ یادم نمی‌آد.

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

40. اشتباه شیرین

Adore

[Adore [2013 نسبت به فرهنگِ ما کاملاً غریب است. از آن خط داستان‌ها که به طور پیش‌فرض از بدوِ آفرینش به دور از هرگونه تصورِ ما جاسازی شده و غیرمتناسب با ارکان‌های جامعۀ ما شناخته شده. با این‌که خطِ داستانی عشقِ ممنوعه‌ای را به تصویر کشیده بود اما من از دیدنِ آن حسِ بدِ حاصل از روند رشدِ عشقِ کریه بینابین ایان و رُز و تام و لیل را نگرفتم.

Adore یا Adoration نشان داد عشق به هیچ‌چیز نیست. به نسبت نیست. به سن نیست. به ایده‌آل های جاانداخته شدۀ عام و مطابق با ارکان‌های جامع هم نیست. عشق همه‌چیز را بی‌ربط می‌کند و اگر پا بگیرد ریشۀ تصورِ عام را می‌خُشکاند. چه بسا دیگر به بقای نسل فکر نکنی و تنها به حالِ حال فکر کنی. چشم بدوزی به سال‌خورده‌ای که ورای نسبتِ داشته حداکثر تفاهماتِ ممکن را با تو دارد و تو سال‌های سال زندگی، عشق و تحسین او را در ذهن بپرورانی.

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

39. We Are The Tide

هیچ‌وقت خواهانِ زندگیِ معمولی نبودم. 

زندگیِ پُرتلاطمُ ترجیح می‌دادم. 

برای همین، روابطِ پُرفرازونشیبُ انتخاب کردم. 

۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

38. خوابی که دیگر نمی‌توان در بیداری دید

پونه شبیهِ سرخ پوست‌های بومی بود. صورتِ کشیده‌ای با چشم‌های سیاهِ کرویِ دَوّار داشت که با موهای فرق از وسط پوشیده می‌شد. همیشه قهوه‌ای می پوشید و لاکِ قهوه‌ای رنگ می‌زد که با سبکِ ذاتاً بومیِ او همخوانی داشت.

مترو برای من یادآورِ پونه ست. در سالی که سالِ اولِ ورودِ ما به دانشگاه حساب می‌شد، سرِ پُر باد و دغدغه‌های کوچکِ بزرگ داشتیم.

آن‌قدر برای مترو می‌ایستادیم که علف زیرِ پایمان سبز می‌شد اما کم نمی‌آوردیم و با آرزوهای ریشه دوانده سپید و سیاه‌مان لبخند می‌زدیم و خستگیِ آن راهِ طولانی را به جان می‌خریدیم تا سالی شبیهِ امسال برسد.

ظلماتِ ساعت پنجِ عصر زمستان دانشگاه بیشتر به دهِ شب می‌خورد. کورسوی لامپ‌های یک در میان آویخته و امام‌زادۀ بی‌نام و نشان که غریب‌تر از ما افتاده بود وسطِ یک دشتِ بی آب و علف هیچ‌گونه وجهِ شباهت به پایتخت نداشت و ما سوارِ مترو به صورتِ هم زُل می‌زدیم تا مبادا آن مناظرِ شگفت‌انگیز چشم‌هایمان را تَر کند و بالِ آرزوهایمان را پَرکَنده. تا که به خانه رسیدن غمباد نگیریم.

کاخِ آمال و آرزوها کنارِ یک پادگان جا خوش کرده بود و حین تعطیل شدن دسته به دسته تا مترو می‌دویدیم. بندِ کفش‌هایمان که باز می‌شد، ترجیح می‌دادیم بدویم تا موتوری‌های کم‌شعور و سربازهای بی‌سرووضع دنبال‌مان نکنند. دوان دوان که به مترو می‌رسیدیم بدون هیچ‌ حقِ انتخاب به نخستین واگن پا می‌گذاشتیم. احیاناً مترو آن‌قدر شلوغ و درهم برهم می‌شد که در جمعیتِ واگنِ مردانه گُم می‌شدیم.

به محضِ سوار شدن زندگی‌مان را روی دایره می‌ریختیم تا حوصله‌مان سر نرود. که حواس‌مان پرت شود.

ایستگاهِ فرهنگسرا برای من یک کابوسِ کبود بود. مسیرِ ما جدا می‌شد و پونه باید برای ادامۀ راه تغییرِ مسیر می‌داد. 

مترو که می‌ایستاد و ما با هزار ترفند بیرون می‌زدیم. طوری نفس می‌گرفتیم انگار نوکِ قُلّه ایستاده‌ایم.

امروز که سوارِ مترو شدم، دوتا شبیهِ "ما" را دیدم. با چشم‌های پُر و داغ. 

دوستی در تهران پاگیر نیست. به خاطرِ دغدغه‌ها. به خاطر مشغله‌های تُف کرده و پس انداخته‌اَش. 

هرازگاهی دورادور حالِ همدیگر را می‌پرسیم اما دوستی پُرشورِ ما در همان مرحله‌های اولیه بدلیل حضورهای بی‌حضور سرِ کلاس‌ها راکد ماند و همۀ این‌ها درصدی آن دوره از زندگیِ ما را احیا نخواهد کرد.

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

37. خسته | خسّه

قشنگ‌تر اینِ از خستگی غَش کنی تا که از بیکاری لَش کنی...
۶ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

36.

مرسی که از دَر می‌آم

بی‌رمق

ناراحت

خودخواه

می‌رَم تو اتاقَ‌م درُ می‌بندم و تو خودم جمع می‌شم اما با هدیه‌ای که خیلی وقتِ منتظرِ جبرانِ‌ش بودم، خوشحالَ‌م می‌کنی.

می‌خوام بنویسم من آدمِ کج خُلقی‌اَم. دُورم نه.

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

35.

از این دسته آدم‌های اَلَک دولَک کُنِ شال و کلاه کرده‌ای که با برچسبِ "برف ندیده" ناغافل لیز می‌خورند و مایۀ یاه یاه خندیدنِ خود و دوست‌ِشان می‌شوند و بارها با مسخره‌بازی‌هایشان صحنه را بازسازی می‌کنند، شده بودم.

۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

34.

از امروز آقای "ش" جزء نخستین‌های من فهرست‌بندی شد. 

چرا که آقای "ش" نخستین موجودِ زنده‌ای است که پس از دو سال آشناییِ مجازی صرفاً به دلیل امورِ کاری امروز موفق به دیدارِ حضوری با او شدم.

استرس داشتم! 

استرس داشتم!

استرس داشتم. مطمئن نبودم قرار است با چه موجود زنده‌ای مواجه شوم. معده‌اَم به طرزِ اسف‌ناک خنده داری ذوق ذوق می‌کرد و کم مانده بود روی پله‌ها عُق عُق بزنم. بخصوص که شرکت تابلوی بخصوص نداشت. زنگ زدن‌های پی در پی و اشتباهاً ایستادن کنارِ درِ خانۀ مردی که نان خریده بود، از سوتی‌های مضحکی بود که اگر "م" متوجه می‌شد هرهرَش اوج می‌گرفت.  

نمی‌دانم چرا روزهای عجله‌دارترم نسبت به اوج امکاناتِ یاری رسان نظیر آسانسور (!) بی‌اعتناترم! تا چند ساعتِ پیش ترجیح داده بودم پله‌های دانشگاه را آن‌قدر بالا و پایین بروم که قوزکَ‌م در آن بوت‌های شق و رق به ناله بیافتد.

درِ شرکت نیم باز مانده بود. همین که در را هُل دادم، جسمِ متحرکِ نسبتاً مانوسی پس از سلام پرسید "با کی کار دارید؟". گفتم فلانی هستم و با آقای "ش" کار دارم. فامیلی‌اَم را به اشتباه تکرار کرد که به خنده اُفتاد. پس از هماهنگی‌های لازم، "ش" یکدفعه از یک دری که معلوم نبود به کجا رسیده، آمد.  

تصویرِ ویترینیِ آقای "ش" تارتر و تاریک‌تر از تصویرِ واقعی‌اَش بود. خودش دو پرده روشن‌تر از عکس‌هایش است. پیش از دیدن، داشتم فکر می‌کردم چشم‌های تلسکوپی‌اَش چقدر برایم خنده‌دار باشد! اما پس از دیدار، با یک موجود کاملاً موجه ملاقات کرده بودم که حالِ خودم خنده‌دارتر بود.

شرکت در عینِ متراژ کوچک فضای همکاری دوستانه‌ای داشت که از سالنِ اصلی جدا شده بود و چند دختر و پسر پشت میزهای کاملاً به هم نزدیک نشسته بودند. پخشِ موزیکِ ملایم از خلاقیت‌های به کار بردۀ "ش" برایم بامزه بود. 

"ش" از آن موجوداتِ بی‌نهایت آرام به شمار می‌رود که صدای بی نهایت آرامتر به او ظاهر "مردِ زن و زندگی" بخشیده! درست عین "ن". 

اگرچه هیچ‌وقت این‌گونه از مردها برایم جذابیتِ بصری نداشتند اما گفته شده این مردها در زندگی بهترند. 

نهایت بازخوردِ "ش" در آن حرکات دستِ اسلوموشن وار این بود که سهواً جای استاد "د" روی برگه را امضا کرد و با خنده گفت: "مثلاً این را یکی از این بچه‌ها امضا کرده."

و من اسلومشن وارتر دست تکان دادم که No Problem.

نگاهِ آن دخترِ پشت میزنشین مرا یادِ کارتونک‌های فضولِ انیمیشنی می‌انداخت که از پشتِ سر به محتویاتِ موبایلِ شوهرشان سرک می‌کشند. دیر فهمیدم که او همسرِ "ش" است. از همان‌ مُدل زن‌هایی که بعداً قرار است بشوم! چفت و بست در کمین نشسته و گوش به زنگ!

به هر حال، کُلِ کارِ من پنج دقیقه طول نکشید. آخرِ اسلوموشن بازی‌ها وقتی کادوی شکلاتی‌اَم را گذاشتم نگاهِ مستربینی‌اَش را رویم انداخت و تشکر کرد.

باران به شدت می‌بارید. 

داشتم به یک آسودگیِ زودگذر فکر می‌کردم.

۷ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

33. والدینِ شعورمند باشیم

سیگار نه در واژه که ماده‌َتاً برای من محسوس اما در عینِ حال غیر ملموس بود. یکی از افتخارات‌َم اینِ که به جا و باجنبه تجربه کردم و در عینِ جذابیتِ کلامی دور شدم. سَرچشمۀ افتخارِ من خلافِ افرادِ هم سِن و رده‌ای که به طور روزمره مصرف دخانیاتُ تحت عنوانِ تفریح می‌شناسند، وجود و هستِ مادرمِ. 

مادرِ من اصولاً هیچ‌وقت انسانِ این کارُ بکن و آن کارُ نکن گو نبوده. در واقع، با داشتنِ دوتا چشم و گوش اضافه می‌ایستاد، نظاره می‌کرد و گوش می‌داد. خلافِ مادرهای هم دوره‌‌ای که می‌دیدم منع نمی‌کرد و با گفتنِ یک سِری بایدها و نبایدهای متداول اهتمام به القایِ داشته‌ها و پنداشته‌های شخصیِ خودش نداشت. و نتیجه این امر، اینِ که من با تجربۀ زرق و برق‌های مجذوب‌کننده تمایلِ سرسختانه‌ای به محک دوباره ندارم اما کثیری از هم جنس‌های من ندیده و نشنیده عقده پرورانده و غرقِ کثافت‌کاری‌های گذری شدند.

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
About me
هر کوفتی‌اَم من‌َم. هرچقدر پُرپوچ...
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان