پونه شبیهِ سرخ پوستهای بومی بود. صورتِ کشیدهای با چشمهای سیاهِ کرویِ دَوّار داشت که با موهای فرق از وسط پوشیده میشد. همیشه قهوهای می پوشید و لاکِ قهوهای رنگ میزد که با سبکِ ذاتاً بومیِ او همخوانی داشت.
مترو برای من یادآورِ پونه ست. در سالی که سالِ اولِ ورودِ ما به دانشگاه حساب میشد، سرِ پُر باد و دغدغههای کوچکِ بزرگ داشتیم.
آنقدر برای مترو میایستادیم که علف زیرِ پایمان سبز میشد اما کم نمیآوردیم و با آرزوهای ریشه دوانده سپید و سیاهمان لبخند میزدیم و خستگیِ آن راهِ طولانی را به جان میخریدیم تا سالی شبیهِ امسال برسد.
ظلماتِ ساعت پنجِ عصر زمستان دانشگاه بیشتر به دهِ شب میخورد. کورسوی لامپهای یک در میان آویخته و امامزادۀ بینام و نشان که غریبتر از ما افتاده بود وسطِ یک دشتِ بی آب و علف هیچگونه وجهِ شباهت به پایتخت نداشت و ما سوارِ مترو به صورتِ هم زُل میزدیم تا مبادا آن مناظرِ شگفتانگیز چشمهایمان را تَر کند و بالِ آرزوهایمان را پَرکَنده. تا که به خانه رسیدن غمباد نگیریم.
کاخِ آمال و آرزوها کنارِ یک پادگان جا خوش کرده بود و حین تعطیل شدن دسته به دسته تا مترو میدویدیم. بندِ کفشهایمان که باز میشد، ترجیح میدادیم بدویم تا موتوریهای کمشعور و سربازهای بیسرووضع دنبالمان نکنند. دوان دوان که به مترو میرسیدیم بدون هیچ حقِ انتخاب به نخستین واگن پا میگذاشتیم. احیاناً مترو آنقدر شلوغ و درهم برهم میشد که در جمعیتِ واگنِ مردانه گُم میشدیم.
به محضِ سوار شدن زندگیمان را روی دایره میریختیم تا حوصلهمان سر نرود. که حواسمان پرت شود.
ایستگاهِ فرهنگسرا برای من یک کابوسِ کبود بود. مسیرِ ما جدا میشد و پونه باید برای ادامۀ راه تغییرِ مسیر میداد.
مترو که میایستاد و ما با هزار ترفند بیرون میزدیم. طوری نفس میگرفتیم انگار نوکِ قُلّه ایستادهایم.
امروز که سوارِ مترو شدم، دوتا شبیهِ "ما" را دیدم. با چشمهای پُر و داغ.
دوستی در تهران پاگیر نیست. به خاطرِ دغدغهها. به خاطر مشغلههای تُف کرده و پس انداختهاَش.
هرازگاهی دورادور حالِ همدیگر را میپرسیم اما دوستی پُرشورِ ما در همان مرحلههای اولیه بدلیل حضورهای بیحضور سرِ کلاسها راکد ماند و همۀ اینها درصدی آن دوره از زندگیِ ما را احیا نخواهد کرد.