می خوام بگم سوشی جلوتِ اما تو چلو ماهیِ خودتُ چسبیدی اما موردی نداره از جایی که خودت داری ازش لذت می بری!
+ بی حوصله تر از اینی اَم که وبلاگِ بروز شده بخونم و باارزش تر از اینید که کامنتِ از سرِ بی حوصلگی بخونید. پس در اسرعِ وقت چک می کنم.
می خوام بگم سوشی جلوتِ اما تو چلو ماهیِ خودتُ چسبیدی اما موردی نداره از جایی که خودت داری ازش لذت می بری!
+ بی حوصله تر از اینی اَم که وبلاگِ بروز شده بخونم و باارزش تر از اینید که کامنتِ از سرِ بی حوصلگی بخونید. پس در اسرعِ وقت چک می کنم.
عراقی، کُرد و ایرانی با هم بودند و هستند. همۀ مردم فارق از هر نژادی با هم خواهر و برادرند. فقط شما نژادپرستی مغزتُ کور کرده که نمی فهمی. پس لطف کن زیپِ نیشتُ بکِش و انگشتِ فاکتُ بکن تو چشمت!
مرد گفت: "همه چیز تمام شد. من برگشتم."
چمدان را روی زمین گذاشت و به سوی زن قدم برداشت.
زن روبرنگرداند تا ببیند. در حالیکه دست ها را از پُشت به پیشخوانِ آشپزخانه چِفت کرده، تکیه اَش را به آنجا داده بود که مرد روبرویَش ایستاد و با تکان ها و نوازش های مُلایم او را به خودش آورد.
ذهنِ زن فریاد می زد: "تکانم نده! لطفاً..." و انگار که با هر تکان هجوم خاطراتِ تلخِ گذشته اَش پیش زمینۀ چشمان َش می شد.
ناخودآگاه پِلک بَر هم زد و دست ها را جلوی صورت َش تکان داد تا همه چیز را فراموش کند.
نگاه َش به مرد که اُفتاد، نفرت سیاهی شد و چشمان َش را پُر کرد. پَس اُفتاد. حالا دُرُست مرد همه اَش را در بَر گرفته بود.
برقِ هراس و شادمانی در چشمانِ مرد منزل کرده بود. زن را بلند کرد: "بهتر است حالا که برگشته اَم استراحت کنی. وقت زیاد است... دیگر نیازی نیست نگران چیزی باشی." سپس به کاسه های پخش و پَلا روی میز اشاره کرد: "دیگر حتی لازم نیست آشپزی کنی. هر روز صبح به صبح به خیابان ها بزنی تا تدارکِ یک روز بی مرا بکِشی. دیگر حتی نیازی نیست برای اسکلت های مرغ در صف بایستی و نسیه بیاوری. با فکرِ پُر از قرض و قوله پشتِ این اُجاق گازِ لَکَنده بایستی و سوپ درست کنی. من برگشته اَم. می دانی این یعنی چی؟ یعنی خوشبختی برگشته! یعنی خداحافظ غم. خداحافظ بیگاری."
زن احساس می کرد با هر کلمه از جملۀ مرد سَرَش به دَوَران می اُفتد. با چشم های بسته دست هایش را بر روی کابینت ها می کِشید تا تعادل َش را حفظ کند.
مرد کلمات را به سادگی بر زبان می راند در حالی که از درکِ حالِ زن عاجز بود. سَدِ راهِ زن شد و برای اولین بار حس کرد غُبار زیادی بر چهرۀ زن نشسته...
زن با صدای گرفته شروع کرد: "هیچ می دانی پس از تو تمامِ دلخوشی های من همین بوده؟ که صبح به صبح آوارۀ خیابان ها شوم، در صف بایستم و اسکلت مرغ بگیرم تا پشتِ این لَکَنده سوپ درست کنم! اینطوری فرصت بیشتری داشتم فراموشت کنم و همینطور فرصتِ درکِ زنده ماندنم را. دیر شده... برای همه چیز. برای آواره نشدن، برای زن بودن و زنانگی کردن هایم دیر شده. دیر کردی. دیر کردنت به من فهماند در حینِ زن بودن باید همزمان مرد باشم. زن بودن از یادم رفته... برگرد!"
"خ" قصد کرده به ضرب و زور حرف از دهانِ مان کِش برود تا با شنیدنِ مشکلاتِ عدیده در زندگی مان روحیۀ درب و داغانِ تضعیف شده اَش را تقویت کند. بلکه قوی تر شود. ظهرِ آن روز که دَمِ رفتن بر حسبِ عادت ریز خندِ تلخِ همیشگی اَش را سَر داد تا سراغِ نداهای رنگ و رو رفته و نجواهای خاک خورده برود تا غمباد بگشاید، حدس زدم قرار است چه بگوید اما نمی دانم هروقت که بحثِ این مسائل را پیش می کِشد چرا به من نگاه می کند. انگار بو کِشیده... انگار چیزِ قابل توجه و جذّابی در لابلای زندگیِ من دیده. شاید هم ملاحتِ موجودِ آرامی که مرموزانه در سکوت می نشیند، بر می خیزد، می آید، می رود و در تمامِ مدت تنها شنونده است، دو چندان می باشد. حاشا نمی کنم. نگاهِ "خ" برایم مهم نیست. همانطور که هیچ وقت نبوده، مطمئناً هیچ وقتِ دیگر هم نخواهد بود. جز دو سه باری که از رو بر آمد تا بینابینِ اعتماد به نفسِ خُرد رفته اَش پیِ مرافقت بگردد، هرگز موفق نشد مرا نشسته بر آنسوی میزِ مباحثه بنشاند. اگرچه تا بحال هیچ کسِ دیگر هم موفق نشده. امروز که "م" و "ش" راحت به بحث در زمینۀ ریز و دُرُشتِ زندگی شان نشستند، کمی آن طرف تر مات اما با چشمانِ پُر شده و داغ به انعکاسِ تصویرشان در آینه زُل زده بودم که چرا؟ مگر باید گفت؟ گفتنِ مشکلاتِ مان به دیگران چه سودی دارد؟ آن هم وقتی که با گفتنِ شان کازی از هیچکس ساخته نیست و وسیله ای برای قوی تر شدنِ شان می گردد؟ انگار که تجربیاتِ از سَر گذراندۀ ما اسبابِ بازیِ موجوداتِ کوچکِ حقیری ست تا با شنیدن آن ها پیشِ رویت اظهارِ بی قراری کنند و در دل بگویند خوشحال به حالِ من! یک بدبخت تر از منِ دیگر پیدا کردم. حالا جانِ بیشتری برای ادامه دارم.
"غیرمجاز" بد نبود. اگر کلیشه بود، کلیشۀ نَچَسب نبود. بخصوص با پایان بندیِ ختم نشده به ازدواج خواستار تلاش بیشتر در جهتِ کلیشه نشدن کرده بود. "غیرمجاز" به صورتِ جدی چیزِ غیر مجازی ندارد و غالباً به معضلاتِ نوجوانان دامن زده است. دقایقِ نخست با بازیِ شخصِ اول [یاسمن معاوی در نقش توکا] امکانِ احساسِ پرت شدگی وجود دارد اما رفته رفته بازیِ نقشِ نخست و همچنین داستان جان می گیرد. این اوج گرفتگی در دقایقِ پایانیِ فیلمِ زیاد از حَد کِش آمده بیشتر احساس می شود. با این حال، ریتم کُند نیست. مشکلاتِ تو در تو و ریشه داری که به هم پیوستن و حل شدن یا نشدنِ آن ها گویا بر عهدۀ بیننده گذاشته شده در فیلم جا گرفته است. محورِ اصلی بر روی دخترِ شهرستانی می گردد که به دنباله مشکلاتِ خانوادگی در پیِ یافتنِ تکیه گاهی نه از جنسِ خانواده و در پایتخت اُفتاده. در این بازۀ زمانی که دخترک کلیدِ حلِ مشکلاتِ خانوادگی را حتی بدونِ بازگو کردنِ حقایقِ زندگی از جنسِ مخالفِ آشنا طلب می کرد، فیلم اشاراتِ دیگری به مشکلاتِ دخترِ دیگرِ پایتخت نشین می نمود. رفته رفته که فیلم با ریتمِ نسبتاً متعادلی پیش می رفت، دو مشکلِ رایجِ جامعه را به هم پیوند می زد. البته نوعِ پیوند خوردنِ "غیرمجاز" گُنگ بود. داستان از روی ترجیح دخترِ فرعی را نقد چسبید و دخترِ اصلی را نسیه رها کرد و با پایان بندیِ غیر کلیشه ای دخترِ اصلی را واردِ مرحلۀ گُنگ تری کرد. در این میان، فیلم از قافلۀ آسیب های اجتماعیِ جامعه هم عقب نمانده بود. در اصل اگر بخواهیم فیلم را معرفی کنیم، باید آن را با ضرب المثلِ "از چاله به چاه اُفتادن" توصیف کنیم.
همه چی بَد جا اُفتاده
و به طرزِ مُضحِکی لَنگ می زند.
به دوستِ مونثِ معشوق مان به چشمِ خائن نگاه می کنیم
و به گُمانِ خنده دارِمان دربارۀ دوستِ مذکرِ معشوق مان میدانِ بروز می دهیم.
فرهنگِ چند هزار ساله ای که دَم می زنیم،
بدستانِ خودِ ما در حالِ نابودی ست.
این خودِ مائیم که دوست نداریم تحققِ تمّدنِ فرهنگ رنگِ واقعیت بگیرد.
دوست داریم در عقایدِمان بپوسیم
و تمایل به دُرُست شدن نداریم.
دوره عوض شده. سَده تغییر کرده اما ساعتِ ما در سَدۀ پیش یخ زده.
همه چی رنگِ ذغال شده.
همه چی بوی تعفن گرفته.
"خفه گی" خوب بود. نمی توان گفت کلیشه اما می توان گفت همجَوارِ دیگر آثارِ هنری جیرانی به امثالِ "قرمز" و "پارک وی" بود. گویا جیرانی در این مدتِ مدید همچنان سخت در تلاش است تا دیوانگی های به ظاهر عقلانی اما افسار گسیختۀ دیوانگانِ از قفس پریده را پُررنگ جلوه دهد. در این میان، عاقلانی نقشِ دیوانگان گرفته اند تا مغز بوسیله هنرِ بازیِ ذهن درگیرِ حلِ معمای تشخیصِ دیوانه از عاقل شود.