تو خواب به جاهایی سفر میکنیم که تو واقعیت ازَش منع شدیم.
کانی: فکر میکنم تو زندگی قبلیم سگ بودم. به همین خاطر انقدر دوستم دارند.
[Good Time [2017
وقتی تو عصبانی میشی، من به تو فکر میکنم.
به عصبانیتِت فکر میکنم.
به فشاری که غرقِشی فکر میکنم.
[...] وقتی تو از دستم عصبانی میشی و سرم داد میزنی [و من مُشت میخورم و زیرِ چک و لگدهات لِه و لَوَرده میشم]، میخندم [و با دیدِ تار شدهاَم صورتِ مثلِ ماهتُ از نظر میگذرونم] و بازم نگرانِ حالِ تو میشم.
چندی ست مریم واردِ گُودِ عجیب غریب های زندگی اَم شده و دیروز دُرُست آن لحظه که راسِ ساعتِ هفت بیدار شدم و باز تصمیم گرفتم تا خرخره زیرِ پتو بروم، از شروعِ فیلمِ بعدیِ مان بی خبر بودم. عقربه های ساعت که به یازده رسید، همه ذوق های لب پَر شده اَم مرمت شد. ما که عالَم را از برنده شدن های دونفره مان باخبر کرده بودیم، قشنگ آن بود که لااقل فیلمِ برنده شدن هایمان را بازی کنیم!
کاسۀ سَرَم را اگر بشکلِ قیفِ بستنی تصور کنید، محتویاتِ مغزَم همان بستنیِ آب شدۀ مخلوطی ست که در مخیله تان هم نمی گُنجد. گاه این محتویات لاینفک به قدرِ چرندی به دستانِ بیگانه ای به هم می خورند که از مرزِ خنده های قاه قاه طور به اشک ریختن های بی کران ختم می شود. نه این که در وهلۀ نخست نخواهم بروز دهم اما حالِ خرابَم را مایۀ شرمندگی اَم می دانم. به طوری که احساس می کنم اگر بخواهم یک ساعت را صرفِ بازگو کردنِ آن کنم، مایۀ خندۀ کسی می شوم که در قرنِ بیست و یکم زندگی می کند. متوالیاً ترجیح می دهم دهانَم را ببندم و دروناً بدنبالِ راهِ فرار بگردم.
همه چیـــــــــز را گفتم و رفتم. هِی می گفتم و هِی می گفتم و آخرین بار بدونِ آن که به گفته ها نگاه بیاندازم، صفحه را که بستم، چشم هایم را هم. و با قطره های سردِ ریخته شده بازیِ خنده داری را شروع کردم. وقتی می گفت این حرف ها اصلاً خنده دار نیست، امیدوارتر می شدم. امیدوار شدنَم شبیهِ قطره ای روغن روی سطحِ آب بود. بالا می ماند. غرق نمی شد اما معلق. کم کم باز و بازتر... و رنگ پریده تر.
ترجمۀ رُمانی که هنوز معلوم نیست نه به دارِ نه به بارِ... خیلی جالب انگیز به نظر میاد. حتی وقتی قرارِ فکر کنی یک روزی... شاید... یک جایی... یک کَسی اِسمتُ ببینِ! فعلاً جهتِ حالِ خوب امیدوارم.
برای من که هیچ گاه روحیات َم با موسیقی دستخوشِ تغییرات نشده، دو آهنگِ مینا - کریستوف رضایی و پُلِ چوبی - کارن همایونفر حکمِ خودکُشی دارند.
وقت های بی وقت که این آهنگ ها را Play می کنم، تا مرگ غمزده می شوم. و اگر دو آهنگ را پشتِ سَرِ هم Play کنم، احتمالِ خودکُشیِ درونی اَم بالا می گیرد. حکایتِ حال به هم خوردگیِ من از این دو آهنگ حکایت مداوم مرز تار مویی بینابین عشق و تنفر است. حال َم را خراب می کنند اما آن قدر مستمر گوش می دهم که دیوانه شوم.
و سببِ همه این تنفرها ترسیمِ تمثالِ آینده ای تاریک از تنهایی هایم است. موهای خاکستری و سپیدی که ریخته اند... صندلیِ خاک گرفته ای که به حالتِ نَنو لَق لَق می خورد... و گردشِ چشم هایی که حاصلِ بی حاصلِ انتظارِ هیچکسان خشک شده...
اواخرِ تابستان بود. برگ های زردِ لِه زیرِ لگدِ کفش هایمان به ناله در آمده بود. آقای الف تَه تَهای پارک ا را انتخاب کرده بود تا روی جدول های خاکستری بنشینیم و یکبار تا همیشه جدّی ترین تصمیم زندگیِ غیر مشترک مان را بگیریم.
شاید آن روز عصر واپسین سکانسِ سه نفره در فریم دوربین خانوادگی مان بود و ما آشکارا از سِفت و سَخت چنگ زدن به تنها ریسمانی که جمع کوچک مان را به زور و ضَرب کنارِ هم نگه داشته بود، عاجز بودیم. در اندیشۀ رهایِش از صمیمِ دل خوشحال از جریانِ رَهیدن در پوست َم نمی گُنجیدم. گاهی آن شادیِ بالاجبار نهان شده آنقدر نمود می کرد که آقای الف بی تاب و عصبی می شد.
هر یک کِشان کِشان خودمان را از کناره ای رسانده بودیم تا یک حرف شویم. من که تا به آن روز هیچ حضور جدی ای نداشتم، از جدی شدن نقش َم متحیر بودم و کنشِ التهاب را با ناخن جویدن واکنش می دادم.
آقای الف بیش از اهتمام به منزلۀ صیانت، کندوکاو می کرد که: "راضی ای؟ تو که مرا دوست نداری... از اینکه بروی خوشحالی؟"
پاکتِ آب پرتقال را مُچاله کردم. بدور از افترا چشم هایم از فکرِ ترک آن خانه و زندگیِ ناملموس برق ناک شده بود اما با خاطرِ جمع گفتم: "بله، من دوست دارم بروم."
م اما حرف نمی زد. اگر هم می زد مشخصاً رنگ و بوی جدّی ای نداشت. شاید به قدر من خوشحال نبود و چراییِ آن برایم خارج از درک بود.
آن روز هر طور شده بود تک نظر شدیم. آقای الف ما را ترک کرد و ما با پاکت های فشرده روانۀ سال های دور شدیم.