48.

این استادِ با استیکر خر شدنیِ. این استادِ شماره گیر بیاره ول‌کُنت نیست. تازه زن و بچه‌م داره. فلانیُ یادت نیست؟ اخراج شده! زیادی کرمکی بوده. چهار تا بوس و دو تا شکلک + عکس لاکچری جواب ِ خوبی واسه بیست گرفتن ِ. حالم به هم خورد! شما آدمید؟

اینکه بیکار سَر ِ کلاس ِ لعنتی‌ت نشستیم و منتظر ِ حضور ِ لعنتی‌تر ِ خود ِ استادتیم، اصلاً قشنگ نیست که از سوابق ِ درخشان ِ مخ‌زنی‌ت رو می‌کنند و کرکر می‌خندند. شاید شما فکر کنید در عین ِ Cool بودن خیلی Smartید اما همین موجودات خیلی باشعورتر و فهمیده‌تر از شما [که به بهانۀ پاس بازیچه‌ای بیش نیستند] پشت ِ سر به عنوان دست انداختن می‌خندند که یعنی آره... محیط ِ ‌فضاحت‌باری شده! قشری که نقش ِ تعلم و فرهنگ‌سازی داره تو قالب ِ مخ‌زنی خدمت می‌کنند. اینم تقصیر ِ جنس ِ زن ِ که تو تنوع ِ رنگارنگ طبقه‌ای گیر کردید، از طرف عائله ارضا نمی‌شید خودتونُ رسوا می‌کنید؟

۴ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

46.

ر با مـ OK شده. اه... Fuck ِ محض تو این دنیا که حساب‌کتابت درست پیش نمی‌ره هیچوقت. ر تا چندروز پیش تو فکرِ ح بود و الان با مـ ! مـ ؟! آخِ ر رُ چه به مـ ؟! اولین روزی که با هم OK شدند امروزِ و من جای تبریک سکوت اختیار کرده‌بودم و نهایتاً با تردید گفته‌بودم که واقعاً؟ جداً؟ مـ ؟ به نظرت انتخاب خوبیِ؟ و طی این سوالات متوجه شده‌بودم که ر یا لنگۀ خودِ مـِ یا دنیا رُ آب برده اینُ خواب که پرسید مـ تا حالا جز با فلانی با کی بوده و من علامت تعجب شده‌بودم. 

حرفِ ر یکی بود. می‌گفت ح خودخواهانه چهارشنبه‌سوری تنهایم گذاشت و واکنشِ طلبکارانه‌ای به تبریک نشان داده‌بود. برای من عجیب نبود. این مسئله بدترین حاصلِ من بود. این عجیب نبودن خوشایندِ ر نبود. نباید اینطور بود اما متاسفانه‌ای که چندان برای من مفهومِ تاسف نداشت، همینطور بود! حرف به گوشِ ر بدهکار نبود. گاهی باید خودت تجربه کنی تا بفهمی و بقیه‌ای که خارج از گود نشستند چشم‌های نظاره‌گرِ معقول‌تری دارند. تصمیم گرفتم آب تو هاون نکوبم.


شورِ عید زود برایم فروکِش کرد. مقاله‌ای که ترجمه‌اَش چند روزِ اول نوروز کلید خورده‌بود کامل شد. پس یکــــ بالَمـ فراغ یافــــت! اما خب... اتفاقاتِ دخیلِ دیگری آن یکی بالَمـ را شکست. پدرم همیشه می‌گفت: "آدم‌ها که برای مدتِ طولانی بیکار می‌شوند زیاد حرف می‌زنند. زیاد حرف زدن بحث می‌آورد. حتی بینِ خواهر و برادر. نزدیکیِ زیاد ممکن است این حاشیه‌ها را هم در پِی داشته باشد."


حالَمـ از این ضعفِ خودم که راه به راه انتظار داره همه‌ش هواشُ داشته باشنـ به هم می‌خوره! پس چرا بقیه این فکرُ نمی‌کننـ ؟ بقیه آدم نیستنـ ؟! بی‌اعتماد به نفسِ کم‌فهمِ شُل‌مغز!

45. خرگوش، قورباغه، وزغ و یا هرچیزِ دیگری که ما بودیم

یادم می‌آد پارسال [حتی] عیدِ خوبی نداشتم. عیدِ پُف‌کرده‌ای داشتم. با یک صورتِ پُف کرده. 

یادم می‌آد یک روز یا شب دَمدَمای عید از کِرِمِ موبر استفاده کرده‌بودم و نتیجه‌اَش آلرژی به کِرِمِ موبر که هیچ، عید، تعطیلات و هرکوفتِ ناشی از بهار شده‌بود. و فردا روز قرار بود همه به مراسمِ عیددیدنی‌ای ملحق شده‌باشیم که خیلی از آدم‌های ملحق‌شده یک سال یا بعضاً پس از سال‌ها همدیگرُ می‌دیدند. و می‌تونستم تصور کنم که شین پس از مدت‌ها ذخیره کردن و نگه داشتنِ تصویرِ شیرین از کودکی‌هایمان وقتی با صورتِ پف‌کرده‌ای که غرقِ کِرِم‌پودر شده تا سرخی‌های ناشی از تورم تشخیص داده نشوند شده‌بود وحشتزده با چشم‌های گِرد خیره می‌شد که یعنی چی و چرا؟! و من مجبور بودم برای عدمِ جلبِ توجه ساکت بنشینم. مظلوم باشم و کمتر با کسی صحبت کنم و در دل ذوق کنم که با عده‌ای از عینکی‌های خرخون که آ هم در میانِ آن‌ها به تازگی عملِ چشم انجام داده در یک‌جا عیدُ جشن می‌گیرم. همین که همه رفتند با حالتِ ترس صورتمُ از کِرِم‌پودر پاک کردم و نتیجه‌اش یک صورتِ قرمزتر و زُل‌تر شده بود که بی‌اختیار پاهام منُ از آینه به سمتِ موبایل می‌کشید تا به ت و الف و گ خبر بدهم که چه کابوسی رُخ داده. اظهارِ تاسفِ ت و گ برای آرامشِ من بس نبود. ت سعی کرد دلداری بدهد که همه‌چیز با کِرِم‌های معمول برطرف خواهد شد. 

من نمی‌دانم آن روز که مغروقِ این حوادثِ تلخ شده‌بودم آ در کجای ذهن‌َم خانه کرده‌بود. احتمالاً خوشحال از این بودم که او نبود. با شناختِ کم از آ نمی‌دانستم و روح‌َم خبر نداشت که چه اتفاقِ ناخوشایندتری می‌اُفتاد و ساده بودنِ زندگی‌اَم برای پیش‌بینیِ لحظاتِ پسین را شکر می‌گفتم. و خبر نداشتم... 

من نمی‌دانم سالِ گذشته را با چه فکر یا ایده‌ای سال کردم. من به خاطر نمی‌آورم سالِ گذشته چه‌ها گوش کردم و چه‌ها دیدم اما به خاطر می‌آورم در آن لحظاتِ ناامیدکننده‌ای که لباس‌های مُدرن می‌پوشیدم تا ساعاتی را تحت عید و بازدید کنارِ دیگران بگذرانم، گهگاه ذهن‌َم بدو بدو پیشِ آ می‌رفت و دل‌َم را قنج می‌بُرد اما آنِ دیگری تردید جایش را می‌گرفت که آیا او هم ممکن است به من فکر کند. سپس دپ‌تر از همیشه فکرم بدو بدو نالان پیشِ خودم بازمی‌گشت. غرولندکنان انتظار داشت امید داشته باشد که در میانِ آن سفرهای رفته بر دورترین نقطه از شهر و کمپ زدن‌ بر روی بلندای قله کوه به من هم فکر کند!

تاریک‌ترین لحظاتِ زندگی‌اَم را وقتِ تینیجربازی‌هایم با الف، ت و گ گذراندم. بودن‌های مهمل که هیچ‌کدامِشان بو از بودن نبرده‌بود. بودن‌های بی عاطفه‌ای بود که به قطع زمانِ خودشان طرزِ فکرِ امروز ننشسته‌بود. 

امروز اما من با  آ هستم. همان  آ که وقتِ عید فکر می‌کردم آیا او نیز به من فکر ‌می‌کند؟ که در طولِ عید غش‌وریسه‌کنان تدریسِ شب‌هنگامِ او که هیچ‌چیز سردرنمی‌آوردیم موضوع حرفِ ما بود. تهِ همه حرف‌ها آه‌کِشان فکر می‌کردم که کجاست و کِی برمی‌گردد. حرف‌های من و ت دراین‌باره کاملاً خصوصی و در محفظه شخصی بود و ما از این موضوع ذوق‌زده بودیم که گ چون به ما ملحق نشده باید از یک‌سِری موضوعات بی‌اطلاع باشد. وقتی هم که با گ مواجه می‌شدیم می‌خندیدیم و او به ما معترض می‌شد. به خاطر دارم سَر از پرده رازی برآوردم، به ت گفتم آخرین باری که  آ پیش از رفتن و خداحافظی گفت عید به سفر می‌رود دل‌َم گرفت. یک حسِ برجسته از دل‌تنگی که دوست داشت نرود و کاش می‌ماند. ت ابراز کرد که عادت شده‌بود دیگر. اما من می‌دانستم این فراتر از یک عادت است. ناامیدی مزخرف است. ناامیدی در عرضِ چندروز باعث شد به کُل بی‌خیال شوم اما امسال سالِ متفاوت‌تری را گذراندم. به خیال‌َم بزرگ‌تر شده‌اَم. اگرچه با  آ بودن جزء تصوراتِ دور از خیالِ من بود... اما من با او خوشحال‌ترین‌َم. انتخابِ بودنِ آ جزء مهم‌ترین تصمیماتِ سالِ نودوشش بود.  

با آن‌که همه‌چیز سَرِ جا نشسته‌است، پیش‌بینی و کنترلِ هیچ‌چیز در دست نیست. بی‌خبرم از آن‌چه در نودو‌هفت خواهد گذشت. شاید نودو‌هشت بیایم بنویسم اتفاقِ نادرِ دیگری افتاد که دور از فکر و تصورِ من بود. شاید هم بنویسم یکنواخت گذشت. شاید باشم. شاید نباشم. 

44. پنج‌شنبه یک‌جا

 امروز دانشگاه رفتم. دو ساعتِ دیگر هم باید دانشگاه بروم. 
کلاسِ استاد ل استارت خورد. با اولین حضور که حضورِ من بود در یک کلاسِ تاریک. 
دومین حضور از آنِ یک دانشجوی نالان بود. مردی که تصور می‌کردم اُستاد است و او نیز تصور می‌کرد من اُستادم. به محضِ ورود با چهره‌ای نالان داشت می‌نالید که حضور در کلاس‌های عملی واجب است؟ و من که در جلدِ استاد ک رفته‌بودم و اصرار داشتم که بله! در آخر چهره‌ای فِس که توی صندلی‌ای که راست‌ترین گوشۀ کلاس واقع شده‌ فرو رفته‌بود و داشت عینک‌‌َش را تمیز می‌کرد. و من گوشی به دست یادِ عینکَ‌م افتاده بودم و من هم مشغول تمیزکاری بودم.
سومین حضور از آنِ یک ناجی بود. کلاسِ تاریک را با کلیدِ برق روشن کرده‌بود و من ذوق‌زده شده‌بودم که مگر داریم؟! کلاسِ با چراغ! دخترِ چشم نعلبکی‌ای که هیچ‌گونه معیارِ زیبائی نداشت اما خندان بود. دخترِ نمی‌دانم اسمَ‌ش چیست اول یک‌جا آن گوشه‌ها نشست اما بعداً تصمیم گرفت کنارِ من بنشیند.
چهارمین حضور از آنِ تیموتی بود. دلیلِ انتخابِ این نامِ مستعار را شاید بعداً بنویسم اما ورود او کمی در پردۀ ابهام بود. طوری‌که هیچ‌کس به سلامِ او پاسخ نداد یا شاید آن‌قدر بیداری‌مان در گیرودارِ خواب بود که حالِ جواب نداشتیم. به‌هرحال او با فاصله کمتری از من در پشت نشست و گهگاه زیرزیرکی دید می‌زد. این دیدهای زیرزیرکی به‌گونه‌ای برنامه‌ریزی شده‌بود که انگار من دو گوش بالای سرم دارم و اصلاً در باغ نیستم اما یک‌بار که نشان دادم کاملاً در باغ هستم دیگر خبری نشد. 
استاد ل آمد و کلاس شروع شد. کلاس تغییر کرد چون‌که از تکنولوژی نمایشِ اسلاید به دور بود. استاد ل که شروع کرد انگار با همه غم‌های عالم شروع کرد. کوئیزهای تک نمره‌ای از درسِ همان جلسه، میان‌ترمِ جلسه یکی مانده به آخر و ارائه پرزنت به همراهِ اسلاید همه آن چیزی‌ست که ل می‌خواهد و مگر کابوس از این بدتر هم داریم؟! 
تازه جالب‌تر آن‌که وقتی همگی‌مان در خوابِ شیرینِ صبح‌گاهی فرو رفته بودیم، با گفتنِ "یک برگه روی میز بگذارید"ِ ل بیدار شدیم و خودمان را جمع‌وجور کردیم. آن‌وقت بود که به اِک و نِک افتادیم که "خواهش می‌کنیم از جلسۀ بعد" اما ل غُدتر از آن بود که بپذیرد. از اسلایدبازی‌هایش کوئیز گرفت و لطف کرد در عرضِ یک ثانیه اسلایدها را ورق زد تا یادآوری شود. دستِ آخر، زل زد به چشمانِ‌مان گفت تا الان که ننوشتید از الان به بعد نمی‌توانید بنویسید. و من بلبل‌زبان‌تر از هروقتِ دیگری یادآوری کردم کِی اسلایدها را دریافت می‌کنیم؟ نیشِ ل باز شد که "راستی به تلگرام پیام بفرستید."
داشتم فکر می‌کردم استاد ل خیلی دیگر بور است! با یک لبخند دندان‌نمای الکی... که اصلاً نمی‌تواند مرتبط به درس و این همه سخت‌گیری باشد!
آن‌گاه بود که دریافتم استاد ک با تمامِ تنفری که نسبت به او قائلَ‌م یک استادِ مظلوم واقع شده‌است. 

 درسِ استاد ک از آن درس‌های مزخرفِ روزگار است اما دختر پسرهای کلاس بر این باورند به لطف ک استطاعت شیرین شدن دارد. اکثرِ دخترهای کلاس روی ک کراشِ نمره‌ای دارند. برای همین شاهدِ شیرین کردن‌، شیرین‌شدن، شیرین‌کاری، شیرین‌بازیِ افرادی امثالِ ر، م و... خواهیم بود. ک از هوشِ زیادی برخوردار است. بنابراین، اصلاً نمی‌توانی او را با بهانۀ "ای‌وای بازم خواب ماندم!" بپیچانی. ک قبلاً هم گفته بود سرِ دانشجویی که قبلاً با این زرنگ‌بازی‌ها آشنایی داشته را شیره نمالید و ما صاف و حرف‌گوش‌کُن نشسته‌بودیم! اصلاً هم نخواستیم زرنگ‌بازی دربیاوریم.
از ک بدم می‌آید برای آن‌که پوستِ خرکَن است. جلسۀ پیش که ک به حضور و غایبِ کلاس که رسید چشم ریز کرد، گفت "خانمِ فلانی؟ شما نمره‌ات را گرفتی؟" و من با دهانِ برچیده گفتم "نه!" سپس توضیح دادم "من پیگیری کردم اما هیچ‌کس جوابِ درست نداد." آن‌وقت بود که ک چشم‌هایش را گشاد کرد که "شما غایب نبودی؟ من دیدم که زده بودند شما سرِ جلسه حاضر نشده‌بودی." و من بسیار زیرکانه‌تر آن رویِ پُررویی‌اَم را رونمایی کرده‌بودم که "من حاضر بودم و خانم فلانی گفتند شما نمره رد نکرده‌اید!" سپس ک کم نیاورده چانه‌اش را لمس کرده بود که مثلاً در فکر فرو رفتم "فکر می‌کنی 6 نمره را گرفته‌باشی؟ فکر نمی‌کنم. مطمئنم که کامل نگرفتی. اما پیگیری کن. شماره‌ام را گذاشته‌بودم. هرکار از دستَ‌م بربیاید انجام می‌دهم." این درحالی‌ست که خودش را لوس کرده‌بود و شماره‌ای به دانشجوی حی‌وحاضر نداده‌بود
از این‌رو ترجیح می‌دهم استاد سخت‌گیر اما روراست باشد. با این‌حال کلاس‌های ک برای من از جذابیتِ بیشتری برخوردار است. 
استاد ک امروز حالِ خوشی نداشت و این تفاوت نسبت به جلسۀ اول کاملاً تو ذوق می‌زد. همه انتظارِ یک جلسۀ باحال و زنده داشتیم اما تنها نکتۀ باحال بودنِ ک آدامس باد کردنَ‌ش تو کلاس بود! تا حالا دیده‌بودید استاد سرِ کلاس آدامس بادکنکی بخورد و آن را باد کند تَق تَق؟ آن هم وقتی دست‌هایش را در جیب کرده و به تخته زُل زده! [واهای
سپس حینِ شروعِ فوتبال به دانشجویی که رادیو روشن کرده بگوید چند چندند؟! و کلاس را در حالی‌که سی دقیقه دیرتر شروع کرده بیست دقیقه زودتر تعطیل کند.

مژگان دخترِ جدیدی است که امروز همدیگر را سرِ کلاسِ ک دیدیم. چشم‌های زیادی سیاه، مژه‌های دراز کرده و ریملِ جیغِ مشکی‌اَش شبیهِ من بود اما پوستِ تیره و قدِ بلندی داشت که او را شبیهِ پونه اما زیباتر کرده‌بود. مژگان با ک قبلاً کلاس داشته و دوصدبرابر از ک متنفر بود. من مقابلِ او نقشِ یک دلداری‌دهندۀ خوش‌بین را داشتم. مژگان محضِ ورود از جزوه‌ام عکس گرفت و اظهار کرد نمی‌تواند این همه خوش‌خطی را بخواند. سپس دربارۀ استادها، کلاس‌ها و واحدها حرف زدیم و به نتیجۀ متعفنی رسیدیم. 
۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

43. Lady L

"لیدی اِل" عنوانِ جدیدیِ که تو ازدحامِ این روزها و شب‌ها شروع به خوندن کردم. 
تو حینِ خوندن "لیدی اِل" واقف شدم که امرِ تمرکز به وسیله کتاب با فیلم قابلِ قیاس نیست.
کتاب نوشته‌ایِ که باید خوند و حینِ خوندن متمرکز بود تا متوجهِ ماهیتِ‌ سطر به سطرِ آن شد
اما فیلم سلسله تصاویرِ پیوسته‌ایِ که با جذّابیتِ بصری ممکنِ نگاه و تمرکزِ هر موجودِ زنده‌ایُ برانگیزه.
قدرتِ جذبِ فیلم از کتاب بیشترِ. عوام با دیدنِ فیلم قادر به ارتباط و درکِ تصاویری پیوسته‌ند. 
فیلمِ "لیدی اِل" اقتباس شده از کتابِ‌ش ساخته شده اما مرکزیتِ موضوع اینجا واقع شده که کمتر فیلم‌های اقتباس شده از روی کتاب به دور از تحریف ساخته شده و این شاید از اولویت‌های کتابِ. 
نسخه PDF "لیدی اِل" 102 صفحه‌ست. و این برای من که مدت‌ها دور از کتاب‌ سَر کردم، انگیزه‌بخشِ.
"لیدی اِل" تا به اینجا روندِ داستانِ سحرآمیزی داشته و نقلِ‌قول‌های گیرا و گاهاً کمدیِ تلخ که به دور از صحتِ درونِ هر تفکرِ زنانه‌ای نیست.

۵ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

42. اصل بد نیکو نگردد چون که بنیادش بد است

اصولاً این‌که فردِ وا مانده، مطرود و دلسردُ تو فلاکت و بیچارگیِ خودش مغروق کنی، اینجا [ایران] جزء تفریحات رایگان بشرِ.

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

41.

ان‌قدر حرف نزدم که صدای خودمُ یادم نمی‌آد.

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

40. اشتباه شیرین

Adore

[Adore [2013 نسبت به فرهنگِ ما کاملاً غریب است. از آن خط داستان‌ها که به طور پیش‌فرض از بدوِ آفرینش به دور از هرگونه تصورِ ما جاسازی شده و غیرمتناسب با ارکان‌های جامعۀ ما شناخته شده. با این‌که خطِ داستانی عشقِ ممنوعه‌ای را به تصویر کشیده بود اما من از دیدنِ آن حسِ بدِ حاصل از روند رشدِ عشقِ کریه بینابین ایان و رُز و تام و لیل را نگرفتم.

Adore یا Adoration نشان داد عشق به هیچ‌چیز نیست. به نسبت نیست. به سن نیست. به ایده‌آل های جاانداخته شدۀ عام و مطابق با ارکان‌های جامع هم نیست. عشق همه‌چیز را بی‌ربط می‌کند و اگر پا بگیرد ریشۀ تصورِ عام را می‌خُشکاند. چه بسا دیگر به بقای نسل فکر نکنی و تنها به حالِ حال فکر کنی. چشم بدوزی به سال‌خورده‌ای که ورای نسبتِ داشته حداکثر تفاهماتِ ممکن را با تو دارد و تو سال‌های سال زندگی، عشق و تحسین او را در ذهن بپرورانی.

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

39. We Are The Tide

هیچ‌وقت خواهانِ زندگیِ معمولی نبودم. 

زندگیِ پُرتلاطمُ ترجیح می‌دادم. 

برای همین، روابطِ پُرفرازونشیبُ انتخاب کردم. 

۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

38. خوابی که دیگر نمی‌توان در بیداری دید

پونه شبیهِ سرخ پوست‌های بومی بود. صورتِ کشیده‌ای با چشم‌های سیاهِ کرویِ دَوّار داشت که با موهای فرق از وسط پوشیده می‌شد. همیشه قهوه‌ای می پوشید و لاکِ قهوه‌ای رنگ می‌زد که با سبکِ ذاتاً بومیِ او همخوانی داشت.

مترو برای من یادآورِ پونه ست. در سالی که سالِ اولِ ورودِ ما به دانشگاه حساب می‌شد، سرِ پُر باد و دغدغه‌های کوچکِ بزرگ داشتیم.

آن‌قدر برای مترو می‌ایستادیم که علف زیرِ پایمان سبز می‌شد اما کم نمی‌آوردیم و با آرزوهای ریشه دوانده سپید و سیاه‌مان لبخند می‌زدیم و خستگیِ آن راهِ طولانی را به جان می‌خریدیم تا سالی شبیهِ امسال برسد.

ظلماتِ ساعت پنجِ عصر زمستان دانشگاه بیشتر به دهِ شب می‌خورد. کورسوی لامپ‌های یک در میان آویخته و امام‌زادۀ بی‌نام و نشان که غریب‌تر از ما افتاده بود وسطِ یک دشتِ بی آب و علف هیچ‌گونه وجهِ شباهت به پایتخت نداشت و ما سوارِ مترو به صورتِ هم زُل می‌زدیم تا مبادا آن مناظرِ شگفت‌انگیز چشم‌هایمان را تَر کند و بالِ آرزوهایمان را پَرکَنده. تا که به خانه رسیدن غمباد نگیریم.

کاخِ آمال و آرزوها کنارِ یک پادگان جا خوش کرده بود و حین تعطیل شدن دسته به دسته تا مترو می‌دویدیم. بندِ کفش‌هایمان که باز می‌شد، ترجیح می‌دادیم بدویم تا موتوری‌های کم‌شعور و سربازهای بی‌سرووضع دنبال‌مان نکنند. دوان دوان که به مترو می‌رسیدیم بدون هیچ‌ حقِ انتخاب به نخستین واگن پا می‌گذاشتیم. احیاناً مترو آن‌قدر شلوغ و درهم برهم می‌شد که در جمعیتِ واگنِ مردانه گُم می‌شدیم.

به محضِ سوار شدن زندگی‌مان را روی دایره می‌ریختیم تا حوصله‌مان سر نرود. که حواس‌مان پرت شود.

ایستگاهِ فرهنگسرا برای من یک کابوسِ کبود بود. مسیرِ ما جدا می‌شد و پونه باید برای ادامۀ راه تغییرِ مسیر می‌داد. 

مترو که می‌ایستاد و ما با هزار ترفند بیرون می‌زدیم. طوری نفس می‌گرفتیم انگار نوکِ قُلّه ایستاده‌ایم.

امروز که سوارِ مترو شدم، دوتا شبیهِ "ما" را دیدم. با چشم‌های پُر و داغ. 

دوستی در تهران پاگیر نیست. به خاطرِ دغدغه‌ها. به خاطر مشغله‌های تُف کرده و پس انداخته‌اَش. 

هرازگاهی دورادور حالِ همدیگر را می‌پرسیم اما دوستی پُرشورِ ما در همان مرحله‌های اولیه بدلیل حضورهای بی‌حضور سرِ کلاس‌ها راکد ماند و همۀ این‌ها درصدی آن دوره از زندگیِ ما را احیا نخواهد کرد.

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف
About me
هر کوفتی‌اَم من‌َم. هرچقدر پُرپوچ...
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان