"خ" قصد کرده به ضرب و زور حرف از دهانِ مان کِش برود تا با شنیدنِ مشکلاتِ عدیده در زندگی مان روحیۀ درب و داغانِ تضعیف شده اَش را تقویت کند. بلکه قوی تر شود. ظهرِ آن روز که دَمِ رفتن بر حسبِ عادت ریز خندِ تلخِ همیشگی اَش را سَر داد تا سراغِ نداهای رنگ و رو رفته و نجواهای خاک خورده برود تا غمباد بگشاید، حدس زدم قرار است چه بگوید اما نمی دانم هروقت که بحثِ این مسائل را پیش می کِشد چرا به من نگاه می کند. انگار بو کِشیده... انگار چیزِ قابل توجه و جذّابی در لابلای زندگیِ من دیده. شاید هم ملاحتِ موجودِ آرامی که مرموزانه در سکوت می نشیند، بر می خیزد، می آید، می رود و در تمامِ مدت تنها شنونده است، دو چندان می باشد. حاشا نمی کنم. نگاهِ "خ" برایم مهم نیست. همانطور که هیچ وقت نبوده، مطمئناً هیچ وقتِ دیگر هم نخواهد بود. جز دو سه باری که از رو بر آمد تا بینابینِ اعتماد به نفسِ خُرد رفته اَش پیِ مرافقت بگردد، هرگز موفق نشد مرا نشسته بر آنسوی میزِ مباحثه بنشاند. اگرچه تا بحال هیچ کسِ دیگر هم موفق نشده. امروز که "م" و "ش" راحت به بحث در زمینۀ ریز و دُرُشتِ زندگی شان نشستند، کمی آن طرف تر مات اما با چشمانِ پُر شده و داغ به انعکاسِ تصویرشان در آینه زُل زده بودم که چرا؟ مگر باید گفت؟ گفتنِ مشکلاتِ مان به دیگران چه سودی دارد؟ آن هم وقتی که با گفتنِ شان کازی از هیچکس ساخته نیست و وسیله ای برای قوی تر شدنِ شان می گردد؟ انگار که تجربیاتِ از سَر گذراندۀ ما اسبابِ بازیِ موجوداتِ کوچکِ حقیری ست تا با شنیدن آن ها پیشِ رویت اظهارِ بی قراری کنند و در دل بگویند خوشحال به حالِ من! یک بدبخت تر از منِ دیگر پیدا کردم. حالا جانِ بیشتری برای ادامه دارم.